عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



این وبلاگ رو تقدیم میکنم به تمام دختر وپسرای که عاشقند و پای عشقشان میماند........حتی کسانی عاشق نیستند..............نظر یادتون نره (این وبلاگ متعلق به تمامی مردم میباشد)

لطفا نظر گرم خود را در مورد وبلاگ بدید؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان د نــیــای عــــاشـقــــ��ـــــــــــــ ــــى و آدرس love859.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 171
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 180
بازدید ماه : 2062
بازدید کل : 64187
تعداد مطالب : 226
تعداد نظرات : 107
تعداد آنلاین : 1


فال عشق

آمار مطالب

:: کل مطالب : 226
:: کل نظرات : 107

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 171
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 180
:: بازدید ماه : 2062
:: بازدید سال : 7232
:: بازدید کلی : 64187

RSS

Powered By
loxblog.Com

مجال هن هـمین باشد که پـنـهـان عشق او ورزم....

نویسنده
جمعه 6 دی 1398 ساعت 22:3 | بازدید : 1458 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

با سلام خدمت دوستان عزیزم بنده طی چند روز آینده قراره یک سایت با موضوعات دانلود . عاشقی .اس اسم اس.نرم افزار.و.... طراحی و به عرصه اینترنت وارد کنم.

من خودم طراح وب سایت هستم و حدودا 3 سالی هست که این کار رو انجام میدم و حرفه ای در زمینه وب هستم.

من برای این که بتوانم سایت خوبی رو معرفی کنم نیاز به نویسنده های خوب دارم

من برای این سایت از سیستم مدیریت محتوا قدرتمند وردپرس استفاده میکنم.(اگر نویسنده خوب باشه و با وردپرس بلد نباشه من خودم به شخصه به او آموزش خواهم داد)

از دوستانی که قصد دارند من رو در این عرصه یاری کنند با آی دی بنده تماس بگیرند اگر که جواب داده نشد به این شماره با موضوع نویسنده اس ام اس بزنید.

نویسنده ها استخدام میشوند و دارای حقوق میباشند.

Yahoo ID :Haj_atom

Mobile:09395989066

با تشکر

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , عاشقانه , داستان های عاشقانه , جملات زیبای عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: استخدام , وبلاگ نویس , دانلود , استخدام نویسنده , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ستاره..........
شنبه 25 تير 1390 ساعت 10:30 | بازدید : 824 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

به نام ستاره ی شب تاریکم…یک شب خوب تو اسمون…یک ستاره چشمک زنون…خندیدو گفت کنارتم تا اخرش تاپای جون…ستاره ی قشنگی بود.اروم و نازو مهربون…ستاره شد عشق منو ......ادامه در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
:: ادامه مطلب ...
دادگاه عشق
سه شنبه 7 تير 1390 ساعت 14:34 | بازدید : 822 | نوشته ‌شده به دست | ( نظرات )

در دادگاه عشق قسمم قلبم بود،وکیلم دلم بود و حضار جمعی از عاشقان.قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد.محکوم شدم به تنهایی و مرگ در کنار چوبه ی دار.ازم خواستن آخرین حرف را بزنم و من گفتم:به کسی که به خاطرش دارم میزنید بگویید:دوستت دارم.



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
عشق واقعی به این میگن......
سه شنبه 7 تير 1390 ساعت 1:56 | بازدید : 585 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”‌دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم ....
باقی در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
:: ادامه مطلب ...
عاشقانه ولی غمگین.........
سه شنبه 7 تير 1390 ساعت 1:53 | بازدید : 650 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود ...
باقی در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
:: ادامه مطلب ...
داستان غمگین بهار
سه شنبه 7 تير 1390 ساعت 1:46 | بازدید : 847 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

بهار

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم ...
باقی در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: شعر , داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
:: ادامه مطلب ...
غمگین ترین داستان سال
دو شنبه 6 تير 1390 ساعت 19:41 | بازدید : 664 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستانی که از سرما قرمز شده بود، در گوشه ای از پارک نشسته بود . تنها چیزی که شاید حیات را در پیکر سرمازده او به جریان می انداخت انتظار بود؛ انتظاری که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شاید کسی....باقی در ادامه مطلب

 



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
:: ادامه مطلب ...
خدایا کمکم کن...
دو شنبه 6 تير 1390 ساعت 19:31 | بازدید : 716 | نوشته ‌شده به دست | ( نظرات )

داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت.
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی میرفت ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملاٌ تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند .پ کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، ناگهان...
بقيه داستان را در ادامه مطلب بخوانيد



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , داستان های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: خدا ,
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
:: ادامه مطلب ...
داستانی عاشقانه
یک شنبه 5 تير 1390 ساعت 10:31 | بازدید : 652 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:
ادامه در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
:: ادامه مطلب ...
عشقي كه ميليون ها آدم با آن گريه كردند...
جمعه 3 تير 1390 ساعت 13:42 | بازدید : 550 | نوشته ‌شده به دست | ( نظرات )

گفته شده است که عکس این دو پرنده در کشور اکراین گرفته شده است. میلیون ها نفر در کشور آمریکا و اروپا با دیدن این عکس ها گریه کرده اند. عکاس این عکسsها آنها را به بالاترین قیمت ممکن به روزنامه های فرانسه فروخته است و تمام نسخه های روزنامه در روز انتشار این عکس بطور کامل فروخته شده است.


 


 


 

"برای خواندن داستان و مشاهده عکس ها به ادامه مطلب مراجعه کنید"


 

(حتما نظر بدین)




 



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه , داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
:: ادامه مطلب ...
داستانی واقا غم انگیز
سه شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 18:39 | بازدید : 763 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده
پسر
......ادامه در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
:: ادامه مطلب ...
داستان شکست عشقی یک دختر....
یک شنبه 4 ارديبهشت 1390 ساعت 10:11 | بازدید : 2901 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )
17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم
که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.
اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود
هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد
ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم
چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت
تا
اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت
کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون
می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و
از خونه بیرون می رفت...
دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم
هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟
از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد
موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم
ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن
هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم
تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به
خونمون امده بود تصادفی با یکی از
اشناهای دورمون که رئیس کلانتری
یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن
و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام
متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت
تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...
من نمی خوام جلب توجه کنم
بله عموم متوجه شد که رضا اعتیاد داره و
با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که
یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده
وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه
شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود
رضا و این همه خلاف ........... نه
زن دوم ....نه ...........بچه .....وای
اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو
رها نکنه سریعا بچه دار شد.
سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .
سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم
تا تونستم خودم راحت کنم
خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد
می گفت بهم علاقه داره و......
با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد
از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.
الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و
رضا صاحب 2 فرزند شده.
ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از
این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
داستانی پر از غم و غصه
یک شنبه 4 ارديبهشت 1390 ساعت 10:7 | بازدید : 839 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
داستانی عاشقانه
یک شنبه 4 ارديبهشت 1390 ساعت 10:0 | بازدید : 836 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس  نگاه تو خواهم شد »
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
پسر عاشق
سه شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 15:6 | بازدید : 933 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی.....



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
:: ادامه مطلب ...
قصه ی پسری که عاشق
سه شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 14:59 | بازدید : 8040 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

دس

دستهایمان در یکدگر بود قلبهامان نزدیک وهمسایه. در هوای خوب تابستان عشقمان میزد جوانه تمام رویای من فکر و خیالت بود قصه از اینجا شروع شدکه.........



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
:: ادامه مطلب ...
داستان غمگین...
سه شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 14:56 | بازدید : 757 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

...هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.......

بقیه درادامه مطلب...



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
:: ادامه مطلب ...
داستان کلوپاترا و مارک آنتونی
سه شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 14:34 | بازدید : 4688 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

 

داستان عاشقانه آنتونی و کلوپاترا یکی از به یاد ماندنی‌ترین و عاشقانه ترین داستانهاست که در همه زمانها نقل می‌شود. داستان این دو شخصیت تاریخی بعدها توسط ویلیام شکسپیر به نمایش درآمد و هنوز هم در همه جای دنیا نمایش داده می‌شود. رابطه آنتونی و کلوپاترا نمونه واقعی عشق است. آنها در نگاه اول عاشق گشتند. رابطه بین این دو جوان مقتدر، کشور مصر را در یک موقعیت قدرتمندی قرار داد. اما عشق آنها رومی‌هایی که از قدرتمند شدن مصری‌ها نگران بودند را عصبانی می‌کرد. با وجود تهدیدهایی که وجود داشت، آنتونی و کلوپاترا ازدواج کردند. می‌گویند که در زمان جنگ علیه رومی‌ها آنتونی خبر دروغین مرگ کلوپاترا را دریافت کرد و با شمشیر خودش را کشت. زمانی که کلوپاترا از مرگ آنتونی آگاه شد، وحشت زده شد و خودکشی کرد. عشق بزرگ به قربانی بزرگی هم نیازمند است.



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
خلاصه داسان خسرو و شیرین
سه شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 14:31 | بازدید : 824 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )


 

زندگی عاشقانه خسرو و شیرین بر اساس زندگی پر فراز و نشیب خسرو و شیرین شاهزاده ارمنی رقم خورده است. خسروپرویز در سال 590 میلادی تاجگذاری نمود و رسما شاهنشاه شد. اتفاقات بسیاری در طول حکومت وی رخ داد که در این مکان نمی گنجد ولی زندگی زناشویی این پادشاه حماسه ای را در کشور ما رقم زد که امروز نیز جای خود را در تاریخ ما به شکل زیبایی حفظ کرده است. بسیاری از بزرگان شعر و ادب و تاریخ پیرامون این حماسه سروده هایی را از خود به جای گذاشتند تا نسلهای آینده از آن بهره ببرند همچون فردوسی بزرگ، نظامی گنجوی، وحشی بافقی و چند تن دیگر از بزرگان .

نکته جالب این ماجرا در این است که مادر شیرین که شهبانوی ارمنستان بوده به دختر خویش در این مورد هشدار می دهد که از جریان ویس و رامین عبرت بگیرد و آن را تکرار نکند. ماجرا در بسیاری وقایع همچون ویس و رامین در صدها سال قبل از خسرو و شیرین است.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
:: ادامه مطلب ...
خلاصه ی داستان لیلی و مــجــنون
سه شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 14:28 | بازدید : 830 | نوشته ‌شده به دست علیرضا | ( نظرات )

لیلی و مجنون
بی شک بارها نام لیلی مجنون را شنیده ومی خواهید بدانید داستان دلدادگی این دو چیست که اینقدر بر سر زبان هاست وحتی ضرب المثل کوی وبرزن شده است . می خواهم خیلی خلاصه داستان را بیان کنم هر چند شما دوستان عزیز استاد مایید . امیدوارم طوری بیان کنم که در اخر معلوم شود لیلی زن بود یا مرد!
برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید...


:: موضوعات مرتبط: داستان های عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
:: ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد